فرشته کوچولوی من کندی

قصه ی جادوگر

1390/6/9 20:22
نویسنده : نیلوفر
159 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود یک روز کندی راهی جنگل شد از دور یک کلبه دید رفت توی کلبه و دید یک جادوگر داره سوپ سبز رنگی می پزه

niniweblog.comولی کندی نترسید ناگهان جادوگر گفت به به ناهار من این جای ناگهان کندی فرار کرد و انقدر دوید تا به بمبست رسید جادوگر هم به کندی رسید ناراحت و تا کندی جیغ و داد کرد گریهاز خواب پرید خوابتعجب. یعنی همه ی این ها خواب بوده است !!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)