قصه ی جادوگر
یکی بود یکی نبود یک روز کندی راهی جنگل شد از دور یک کلبه دید رفت توی کلبه و دید یک جادوگر داره سوپ سبز رنگی می پزه
ولی کندی نترسید ناگهان جادوگر گفت به به ناهار من این جای ناگهان کندی فرار کرد و انقدر دوید تا به بمبست رسید جادوگر هم به کندی رسید و تا کندی جیغ و داد کرد از خواب پرید . یعنی همه ی این ها خواب بوده است !!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی